برباد رفته...


بر باد رفته...
اين چند که درآني غنيمت مي دار
بگذشت و دگر آمدني نيست تو را
چقدر زود کوچک شدم از نوع بزرگش. و چقدر زود بزرگ شدم، بزرگ از نوع کوچکش. عزيزي مي گفت مگر هر هفته بايد بياييد اينجا و من برايتان سخنراني کنم؟ يک بار هم خودت براي خودت سخنراني کن! مي خواهم درباره تاريخ بگويم... تاريخ زندگي و نه زنده گي يک انسان. تجسمش کن...


نه اصلا بيا با هم مي رويم به اولين ساعات دنياي خودمان. داشتم بازي مي کردم که يک دفعه يکي دست و پايم را گرفت و از دنياي خودم کشيدم بيرون. نمي شناختمش، لباس سفيد تنش کرده بود. خيلي لحظه سختي بود اما گذشت و من عادت کردم که ديگه در دنياي خودم نباشم. کمي گذشت و يکي از بزرگترها آمد تا در گوشم چيزي زمزمه کند هرچه فکر کردم نفهميدم چه مي گويد اما يادم آمد در عالم ذر که بودم خدا از من و بقيه پرسيد: «الست بربکم؟: آيا من پروردگار شما نيستم؟» ما هم نواي «قالوا بلي: بله!» سرداديم. احساس کردم اين آقا که دارد توي گوشم زمزمه مي کند در مورد آن گفته من حرف مي زند.

 

 

کمي گذشت، ياد گرفتم راه بروم و حرف بزنم. هر وقت خوردم زمين کسي دلش به حالم سوخت و بلندم کرد اما گاهي که جلوي بعضي ها مي خوردم زمين مي گذاشتند که خودم بلند بشم هرچند دلشان مي سوخت اما من بايد خودم ياد مي گرفتم. اطرافيان همين هايي بودند که هستند شايد بهتر و خوبتر چون آن موقع ها که من کوچک بودم آنها هم سنشان کمتر بود. کم کم ياد گرفتم در حرف هايم سياست داشته باشم و گاهي برحسب نياز زندگي خودم و ديگران به دروغ عزيز(!) متوسل بشم و واقعاً اگر دروغ نبود چه مي شد.



سال اول دبستان بود که يادمان دادند بخاطر جايزه و نمره درس بخوانيم تازه از آن بالاتر اينکه ياد مي دادند که اگر خوب درس نخوانيم و نمره هاي بيست- بيست نياوريم آدم خوبي نيستيم. در کلاس هاي بالاتر درس رياضي داشتيم؛ همين درسي که معناي لغوي اش يعني سختي. خيلي ها از رياضي مي ترسيدند ولي آنوقت ها هيچکس به ما ياد نداد با اين سختي بايد مبارزه کرد و نبايد گفت رياضي سخت است؛ فقط به ما ياد دادند هرکسي که رياضي اش بهتر باشد باهوش تر است و اين باهوشي يعني خيلي از بقيه بچه ها بهتر است. پايه هاي بالاتر درس ديني هم داشتيم و به ما ياد دادند هرکه نمره بالاتري آورد، در نتيجه او ديندارتر است و اين معيار يعني اينکه او کلاسش بالاتر است و برتر از بقيه است! ولي کسي به ما ياد نداد که حتي اگر در اين درس بيست هم بياوريم بالاتر از ما هم هستند و کسي به ما نگفت اين زندگي نامه هايي که از ائمه عليهم السلام مي خوانيد يعني خيلي راه داريم تا برتر شويم و تنها ياد گرفتيم درس ديني يعني تاريخ زندگاني چندتا آدم خوب که حالا هم نيستند و به ما چه ربطي دارد که...

 


اصلاً ما بايد ديني بيست شويم تا معدلمان بالا برود و از ما تعريف(!) کنند. ماه هاي رمضان که مي آمد به خودمان مي باليديم که ما هنوز به سن تکليف نرسيده ايم ولي روزه مي گيريم و چقدر از بقيه دوستانمان سرتريم.
تاريخ هم داشتيم و بايد نمره ما بالا مي شد تا باز از برترين ها محسوب شويم و اگر بيست مي آورديم با تعاريف خود به ما تلقين مي کردند که از کل تاريخ و جهان آدم خوبتر و برتري هستيم. کمي بزرگتر شديم و دوران راهنمايي. احساس بزرگ شدن کرديم. و هرگاه کار خوبي کرديم باز احساس کرديم بايد از ما تعريفي به عمل بيايد و اگر اين کار به تعريف از ما ختم نمي شد يعني کاري است بيهوده.


دروغ گفتن و شوخي هاي زننده هم که چاشني اين احساس بزرگ شدن بود و مسخره کردن کوچکترهامان که آنها هيچ از زندگي نمي فهمند. حالا ديگر مسخره کردن و باکلاس بودن را کاملاً ياد گرفته بوديم و به دبيرستان رفتيم. و در آن حال بود که مي گفتيم «زندگي شيرين مي شود» چون کارهاي خوب را در محضر عموم دوستان و معلم ها و آشنايان انجام مي داديم و کارهاي بد را يواشکي. البته اينجا را نمي گويم که کم کم در اين دوره انجام برخي کارهاي بد هم شد عين حقيقت و آزادي. نماز خواندن شد عين برتري و دروغ گفتن شد عين سياست و دانشمندانه تدبير کردن در کارها. مدينه فاضله مان شد شهري که در آن همه آزادند و هرکار خوب و بدي که مي خواهند انجام مي دهند و کسي هم نمي گويد اين کار را انجام بده و يا نده. دين برايمان شد بايدها و نبايدهايي که عالمان ديني از روي سختگيري هايشان به ما گفته اند انجام دهيد. از قرآن همان خداي بخشنده را فهميديم که هر کار بد و خوبي بکني او دوستت دارد و اي بابا دينداري ديگر چه صيغه اي است؟ خدا مي بخشد. و الان در نوجواني و جواني مانده ايم که چه کنيم. خسته ايم. از دنيا، زمانه، زندگي و حتي از دست خودمان. گاهي هم جسارت مي کنيم و از دست خدا هم خسته مي شويم. کودکي از دست رفته. بله! از دست رفت. حداقل من تمام 11سال کودکي را از دست دادم و حتي اين شش سال نوجواني ام را و شما را هم نمي دانم چند سال از جواني تان را. اين کودکي قرار نبود از دست برود. در عالم ذر اگر اينگونه به من فهمانده مي شد که بله را به اين آساني نمي گفتم؛ جبر که نبود عشق بود که بله را مي گفت. کودکي ما که از دست رفت و هنوز به اين نکته آگاه نشده ايم که او که از ما سؤال کرد و ما به خدا بودنش با عشق شهادت داديم بهتر از ما مي داند که بايد چه کنيم و چه نکنيم، کجا برويم و کجا نرويم و چه بگوييم و چه نگوييم. افسوس و هزاران افسوس که دنيا و زندگي دروغيني که اطرافيان در کودکي برايمان ساختند، جواني آنها و کودکي ما را نيز تباه کرد. انديشيدن به اين کودکي مقدمه ايست تا حواسمان باشد نوجواني و جواني مان...


 کاش يادمان نرود تنها او که در زمين خوردن ما در کودکي دلش سوخت اما دستمان را نگرفت هم اوست که در ناباوري به ما ياد داد بايد بزرگ شد و به انتظار ننشست تا ديگري زندگي مان را بسازد. کودکي از دست رفته يعني عبرت. يعني تا همين الانش هم خيلي از کارهايمان براي ديگران بود، براي نمره بود براي احسنت و آفرين و جايزه بود...
عبرت کودکي از دست رفته، يعني خدا عشق است و دين، دانه هاي دل سفره عاشقي ...
راستي تا به حال به اين فکر کرديم که از وقتي جسم مان دارد روزبه روز بزرگ تر مي شود، روحمان چقدر کوچکتر مي شود؟ روز اول که ما را آن پرستار دوست داشتني از دنياي خودمان بيرون آورد آيا بلد بوديم دروغ بگوييم؟

http://kayhannews.ir/870730/10.htm